• وبلاگ : دوستان همدم
  • يادداشت : روز هاي يتيمي
  • نظرات : 3 خصوصي ، 34 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    از اون روز گفتيد، منوبرديد به اون صبح غمسار!

    كدوم صبح؟همون صبحي كه كتابهاي مدرسه مو زده بودم زير بغلم و داشتم مي رفتم مدرسه!كلاس پنجم بودم!از خونه كه زدم بيرون يه دفعه اون خبر روشنيدم! اون خبري رو كه دنيا رو مثل آوار رو سرم خراب كرد!

    نميدونم چي بود! آخه چرا من كه يه نوجوون كلاس پنجمي بيشتر نبودم يه چنين احساسي مي داشتم ؟! ولي واقعن دنيا روسرم خراب شد!

    نفهميدم چه طور خودمو به مدرسه رسوندم! وقتي رسيدم ديدم هركي ناراحت و سوگوار يه گوشه نشسته و مدرسه هم تعطيل شده!

    شايد باورت نشه! ولي اول باري بود كه باوجودي كه درسامون تعطيل ميشد و به تعطيلي برخورده بود ما غمگين بوديم و اصلن تعطيلي برامون معناي سابقش رو نداشت! همش به فكر اين بوديم كه : چرا رفت؟!! يعني ازما خسته شده بود كه مارو تنها گذاشت؟!!!